بُرشی از کتاب "اعزامی از شهرری"|منطقه عملیاتی شاخ شمیران
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «محمود روشن ماسوله» یکی از جانبازان شهرستان ری است، که خاطرات روزهای دفاع مقدس خود را در کتابی به نام «اعزامی از شهرری» منتشر کرده است. این کتاب از سوی انتشارات سوره مهر در سال 1398 با شمارگان 1250 نسخه و در 554 صفحه به نگارش درآمده و با قیمت 70000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
برشی از متن کتاب
برعکس صدام که شهرهای غیرنظامیِ ما را میزد و بمب و آتش روی غیرنظامیها و زن و بچهِ ساکن در شهرهای ایران میریخت.
همهِ جادههای منتهی به ارتفاعات خاکی بود. در شب هم به سبب تسلط دشمن، از روی ارتفاعات اطراف منطقه، میبایست اصول استتار در شب را به طور کامل اجرا میکردیم. یاد گرفتن این مسیر پیچ در پیچ کوهستانی خیلی مشکل بود. ولی چند روزی که با رانندگان در مسیر، رفتم و برگشتم، کاملاً به منطقه آشنا شدم و میتوانستم به تنهایی محلهای استقرار نیروها را پیدا کنم و برای آنها آذوقه و مهمات ببرم.
یاد گرفتن مسیر به نفع ما بود، چون وقتی فرمانده گردانها میخواستند نیروها را به خط ببرند، از بس مسیر پیچ و خم داشت، با یکی دو بار شناسایی نمیتوانستند مسیر ا به خوبی یاد بگیرند، ولی راننده ای که بارها مسیر را رفته بود، راهها را بهتر در ذهن میسپرد.
گاهی اوقات مجبور بودیم در شب تردد کنیم و باید میتوانستیم در تاریکی شب و بدون روشن کردن چراغ ماشین، مسیر را تشخیص بدهیم، چون دوراهی و سه راهی زیاد داشت و باید یاد میگرفتیم که از کدام طرف برویم. اغلب نیروهای ترابری متأهل بودند و برخی فرزند هم داشتند. آنها عموماً به امور رزمی آشنایی چندانی نداشتند. بعضی از آنها حتی آموزش نظامی هم ندیده و تنها کاری که بلد بودند رانندگی بود. همین مقدار برای خدمت آنها در واحد ترابری کافی بود، ولی فقط در روزهای عادی و غیراضطراری.
یکی از نیروها راننده تاکسی و از تهران اعزام شده بود. طبع بسیار لطیفی داشت. او بالای چهل سال داشت و در عمرش فقط راننده تاکسی بود و کار دیگری بلد نبود. او میگفت: برای یاری رزمندگان اسلام، تاکسیاش را در شهر خوابانده و به جبهه آمده است. او طبع شعر داشت و مدام برای ما شعر میخواند. دوبیتیهای زیادی را از حفظ میخواند.
چند کتاب شعر با خود به جبهه آورده بود. یک کتاب شعر حافظ هم داشت که گاهی اوقات از روی آن میخواند. من از آن همه شعری که میخواند فقط یک دوبیتی از خیام را که بیشتر میخواند به خاطر دارم و آن دوبیتی این بود:
آن روز که توسن فلک زین کردند *** و آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما ز دیوان قضا *** ما را چه گنه نصیب ما این کردند
یکی دیگر هم از تهران آمده بود و میگفت: معتاد بودم و حالا پاک شدهام و به شکرانهِ پاک شدنم آمادهام در جبهه خدمت کنم. یکی دیگر انگار مادرزادی راننده بود، چون همیشه یک دستمال دستش بود و شیشه و بدنهِ ماشینش را تمیز و اغلب خودش به مسائل فنی ماشینش رسیدگی و خرابیهای ماشینش را تعمیر میکرد.